آریو برزنآریو برزن، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

برای دردانه ام...

راه رفتن کامل پسرم در اولین روز 13 ماهگی

پســـــــــــــرک همیشه شیرین من... 1 روز از تولدت گذشته یعنی شما 12 ماه و 1 روز سن داری دیگه خیلی خوب راه افتادی قشنگ مامان خیلی وقته که 4 دستو پا میرفتی و خودتو به دیواری میزی میرسوندی و خودتو بلندمیکردی و وایمیستادی اما دستاتو رها نمیکردی ولی بالاخره امروز این کارو انجام دادی و کامل ترست ریخت الان دیگه بدون کمک راه میری خداروشکر .....خدارو خیلی شکر که این مرحله رو هم پشت سر گذاشتی... من و بابا هم که همش ذوق میکنیم و واست دست میزنیم خیلی لذت بخشه دیدن رشد و بالندگی ات نفس من.... خیلی دوستت داریم امید زندگیمون....   نمایی از اولین قدم های پسرکم     سایر...
29 مرداد 1392

عکسای تولد زنبوری

کارت دعوت جشن تولد        آریو برزن و آراد        آریو برزن و آنوشکا که مشغوله فوت کردن شمع هستش بلا خانوم               میز شام که شامل سالاد ماکارونی و کیک مرغ و موساکا و دسرها چیز کیک و ژله شیشه خورده                  ...
25 مرداد 1392

تولد یکسالگی زنبورک من

  تولدت مبارک آریو جونم تولدت مباررررررررررررررررک گل پسرم  دوباره بهترين روز زندگي ما فرا رسيد  همون روزي که پارسال بي صبرانه منتظرش بودم..... همون روزي که بهترين رو با خودش برامون آورد.... همون روزي که غرق لذت و اميد و هيجاني شديم که وصف ناشدني ست.... همون روزي که من مادر شدم و حسي متفاوت رو تجربه کردم و پدرت حس زيباي بابا شدن رو با سنگيني همه ي مسئوليتاش چشيد... همون روزي که ما دوباره زنده شديم و تو شدي همه ي زندگي ما... همون روزي که آغاز تپيدن قلب هايمان در جايي بيرون از وجودمان شد... همون روزي که وصفش برايم بسيار سخت است چون زبانم از گفتنش قاصر است درست مثل لحظه ي به دنيا آمدنت...
23 مرداد 1392

مسافرت های خرداد ماه 92

  سلام یکی یدونه ی مامان عزیزکم بابا فرهاد روز سه شنبه از طرف اداره با همکاراش رفتن مسافرت 3 روزه به مشهد ...این اولین سفری بود که تو طول زندگیه مشترکمون بابا فرهاد بدون من  و تو این یکسال بدون من و پسرکش مسافرت میرفت البته خب اینبار فرق میکردو امام رضا بابا فرهاد رو واقعا طلبیده بود و من هم ازین بابت خوشحال بودم فقط ما چند روزی رو مهمون خونه ی مادر جونینا شدیم و اونا هم حسابی با تو خوش گذروندن ...البته اینم باید بگم که حسابی کنجکاو و شلوغ شدی از همه جا سر در میاری فقط از ماشین لباسشویی مادر جون میترسی و کمتر سمت آشپزخونه میرفتی ...اینم بگم که بابا فرهاد روز قبل از رفتنش یه خبر خوب داد که به محض برگشتنش از مشهد ما هم باید آماده...
12 خرداد 1392
1